مسئولیت راهاندازی این کار با دوست دانشورم، آقای سیدفرید قاسمی بود. موقع خرید روزنامه، تا چند شماره، ضمیمه آن را جستوجو میکردم. بعد از مدتی سیدفرید روزنامه را ترک کرد و من هم کمکم سررشته انتشار کتاب پیوست روزنامه را گم کردم، تا اینکه چندی پیش به مترجم ارجمند، آقای غلامرضا امامی برخوردم و از کارهای تازه او پرسیدم. چند روز بعد از آن کتابچهای از مجموعه همشهری برایم فرستاد با عنوان «لرزنده» و یادداشتی محبتآمیز با توضیحی کوتاه که با خط خودش نوشته بود و روی آن چسبانده بود؛ ترجمه «سه داستان کوتاهِ کوتاه» یا بهاصطلاح مینیمالیستی از غسان کنفانی، نویسنده، مترجم، روزنامهنگار، ادیب و مبارز فلسطینی.
غسان در عکّا به دنیا آمد و دوره دبستان را در یافا، سرزمین پرتقالها گذراند. در 9 آوریل 1948 (1327ش)، درست در دوازدهمین سالروز تولدش، فاجعه دیر یاسین اتفاق افتاد. در این روز صهیونیستها 254 کودک و زن و مرد ساکن این دهکده را قتل عام کردند و در پی آن، 800هزار فلسطینی از خانه و خاک خویش رانده شدند. در این واقعه که مردم فلسطین از آن به نکبت اولی یاد میکنند، خانواده غسان نیز ناگزیر به لبنان و سوریه کوچ کردند. غسان دوره دبیرستان را در دمشق به پایان رساند و بعدها معلم مدرسه پناهندگان فلسطینی شد. مدتی در یکی از مدارسی که در چادرها برپا کرده بودند، به کودکان آموزش داد، هر چند بیشتر شاگردانش چریک شدند.
غسان پس از چندی به حوزه مطبوعات روی آورد. او به کویت رفت و در آنجا با نام مستعار ابوالعز یادداشتهای سیاسی مینوشت. سپس به بیروت آمد و در مجلات معتبری از قبیل الحریه، المحرر و الهدف قلم زد. غسان سخنرانی زبردست بود و به نمایندگی از نویسندگان، مبارزان و دانشجویان فلسطینی در کنگرههای جهانی شرکت میکرد. او در نقاشی نیز هنرمندی نوآور بود و نقاشیهای پشت جلد الهدف (نشریه سخنگوی جبهه خلق برای آزادی فلسطین) را میکشید. او داستاننویسی پرکار و نمایشنامهنویسی نواندیش بود. نخستین داستان کوتاهش در 1956، هنگامی که 20سال داشت، انتشار یافت. چهره او در ادب معاصر فلسطینی، وقتی تنها 26 سال داشت، خوش درخشید.
در مسابقه قصهنویسی برای جوانان عرب که مجله معارف برگزار کرد، غسان از میان 250 شرکتکننده، برنده اول شد. نخستین کتابش به نام «مرگ تخت شماره 12» در 1961(1340 ش) به چاپ رسید. «شعرهای سرزمین اشغالی» نخستین کتابی بود که درباره شعر مقاومت و اشعار میهنی به زبان فخیم و عامیانه به وسیله او نگاشته شد. غسان این اثر را با چنان دقت علمیای نوشت که بعدها مأخذ و مرجع همه کتابهایی شد که در اینباره نوشتهاند.
غسان کنفانی در ایران چندان شناخته شده نیست. در دوران انقلاب و در دهه50 یکی، دو اثر از او ترجمه و منتشر شد. در سال 1376 به مناسبت پنجاهمین سال اشغال فلسطین، با همکاری اتحادیه نویسندگان عرب، نمایشگاه و مراسم ویژهای همزمان با نمایشگاه بینالمللی کتاب برگزار شد که در آن برخی از شخصیتهای داخلی و خارجی در مورد ادبیات مقاومت، شعر، کاریکاتور و جلوههای تصویری مقاومت فلسطین سخن گفتند و آثاری ارائه دادند. غسان کنفانی از شخصیتهایی بود که آثارش در نمایشگاه ارائه و در باب او صحبت شد. خوشبختانه برپایی غرفه فلسطین و مقاومت تا پایان دوره وزارت این جانب در نمایشگاه ادامه یافت. غسان در هنر، بهویژه سینمای ایران حضوری تأثیرگذار و ناپیدا دارد.
نوشتههای او بیان واقعیتی تلخ است و آثارش آفرینش تازهای از واقعیت است، نه خود واقعیت. به قول غسان، داستان 100درصد واقعی است. در عین حال حسی به آدم میدهد که در متن وجود ندارد. او به تلخی و به صد زبان از واقعیتی هولناک سخن میگوید: اندوه و افسوس از، از ریشه کنده شدن و از خانه و خاک جدا ماندن. داستان فیلم ارجمند «بازمانده» ساخته مرحوم سیفالله داد تحتتأثیر یکی از آثار اوست؛ «بازگشت به حیفا».
به تازگی فیلم «عصر روز دهم» ساخته آقای مجتبی راعی، درست یکی، دو روز پیش از برگزاری جشنواره فیلم فجر در خانه سینما به نمایش درآمد. داستان این فیلم هم از ادبیات غسان متأثر است؛ بهویژه که تهیهکننده هر دو اثر، آقای منوچهر محمدی است. سرانجام میرسیم به کتابچه آقای غلامرضا امامی که ترجمه سه داستان کوتاه کوتاه غسان کنفانی است؛ چیزی که از بین نمیرود- لرزنده- کلیدی تبرگونه.
درونمایه دومین داستان، فقر است؛ تصویری جذاب از دو زندگی و تفسیری از دو واژه فقر و غنا. سومین قصه، پس از شکست 1967 نوشته شده و پیام مقاومت مسلحانه را در خود دارد.
اما قصه اول که نشانه سفر در فضا و فرهنگ ایران است و زمان و مکان در حوزه تمدنی ما، برایم جالبتر بود غسان با اینکه هنگامی که ترور شد، تنها 36 سال داشت، اما زندگی پرماجرایی را پشت سر نهاده بود که از آن شمار است سفری به ایران.
احتمال ارتباط او با نیروهای مبارز ایرانی هم وجود دارد. از اوایل دهه 40 که امکان هرگونه گفتوگو با رژیم شاه از بین رفت، در میان گروههایی از معترضان رویکرد مسلحانه شکل گرفت که پایگاه اصلیاش در جنبشهای آزادیبخش فلسطینی بود؛ از اینرو آموزش نیروهای چپ و مارکسیستی عموما در گروه ژرژحبش و فعالیت شاخههای مذهبی و نیروهای ملی در حوزه الفتح سامان یافت. در زمان جمالعبدالناصر، این تلاشها در مصر ادامه یافت. غسان با نشریاتی که ناشر اندیشههای ناصر بودند، همکاری نزدیک داشت.
غسان به کویت آمد و رفت زیادی داشت؛ برادر و خواهرش در آنجا به تدریس در مدارس سرگرم بودند. او با نام مستعار در یکی از روزنامههای این کشور یادداشت سیاسی مینوشت. این موارد میتواند زمینه آشنایی او با ایران و ایرانی و سفر به این سرزمین باشد.
اگر به متن داستان وفادار باشیم، میتوان برای قصه او عنوان «گل سرخی بر مزار خیام» را برگزید. آنچه درخور توجه است، عشق و علاقه وافری است که یک مبارز تمامعیار فلسطینی به خیام، شاعر شوریدهسر ایرانی دارد. از نظر غسان مبارزه و شوریدگی قابل جمع است و تا کسی سری شوریده نداشته باشد، نمیتواند در راه آزادی مبارزه کند. شاید همین عمق نگاه است که غسان را از بسیاری نویسندگان مقاومت جدا کرده و زمینهساز الهام پیدا و پنهان او به هنر و هنرمندان ایران میشود.
قهرمان این داستان، لیلی است؛ همان شخصیتی که در ادبیات ایران بلندآوازه است و حاضر به ترک زمین و سرزمین و قبیله خود نیست. لیلی غسان با لیلی عربها فرق میکند. او گرفتار عشق عذری و خودآزاری نیست و درد هجران را شیرینتر از وصال نمییابد. او تشنه وصل است اما معشوق او آزادی میهن اوست. او همچون لیلی ایرانی، اگرچه ناکام میماند، اما در جستوجویی عاشقانه است و برای آن مبارزه میکند. آیا لیلی، مام وطن است؟
غسان در این داستان به یاد خاطرات و گذشتهای است که بر حیفا و او گذشته. آن وقتها بعضی از مردم میجنگیدند و بعضی میگشتند و بعضی هم خائن بودند. لیلی به دست کسانی که به آرمان مردم خیانت میکردند، لو رفت و گرفتار شد؛ هر چند معلوم نبود چه عملیاتی داشته است. او را دستگیر کردند و در «هادار» (شکنجهگاه صهیونیستها) آزار و شکنجه جسمی و روحی دادند.
او شبهای سخت و هولناکی را در زندان گذراند. پس از 9روز که از هادار بازگشت، نه میگریست و نه میلرزید، بلکه آرام و ترسناک بود و بر معصومیت چهره زیبایش غبار غم و اندوه نشسته بود؛ احساس میکرد شکست خورده، چیزی برای باختن نداشت و خبری را انتظار نمیکشید. حالا او بر دشمن برتری داشت. پیدا بود که با وجود صبوری، کینهاش تیزتر شده: «وقتی که همسایهها آمدند تا او را با خود ببرند، به آنها گفت من همه چیزم را از دست دادهام اما نمیخواهم گذشته زیبایم را در حیفای زیبا از دست بدهم.» آخرین یادگار لیلی، یک خاطره است و یک کتاب: رباعیات خیام.
خاطره، یادآور روزی است که صف بلند کامیونها با هزاران فلسطینی، که چشمانی اشکبار داشتند، سرزمین پرتقالهای غمگین را به سوی سرنوشتی نامعلوم پشت سر گذاشتند و در جادههای مهآلود و پر پیچ وخم لبنان پراکنده شدند. این خاطره هیچگاه از یاد رفتنی نیست، لیلی با حسی دردآلود و غریبانه گفت: «نمیتوانم آن 9 روز وحشتناک را فراموش کنم؛ اما نبرد را برای دفاع از حیفا ادامه میدهم. میدانم که چیزی را بیشتر از زندگیام فدا کردم. تو میتوانی حیفا را ترک کنی، از حیفا فرار کنی. اما روزی بیدار خواهی شد. متوجه خواهی شد و پشیمان خواهی شد. لیلی غمگین میخواست برای او چیزی بماند که از دست ندادنی بود.»
گرچه همواره مرگ، سایه بر زندگی افکنده است، اما اینگونهای دیگر است، وقتی که اراده انتخاب مرگ با تو باشد.
آیا لیلی نمادی از تسلطیابی هویت زنانه در مبارزه و مقاومت است؟
اما از لیلی یک کتاب ارزشمند هم باقی ماند. کتابی که معنا و مفهوم الگوی رفتاری اوست و به فهم مناسبات عالم کمک میکند: «کتاب جالبی بود، چاپ نفیسی داشت و عکسهای زیبای دلنشینی. کلماتش پر هیجان بود. ارزشش برای من به خاطر یک رباعی بود. دور این رباعی را دختری خط کشیده بود. دختری که دوستش داشتم.» این دوستی دو سویه بود: «تو پسر ژیگولویی هستی، اما ذاتت اینطور نیست، به همین خاطر دوستت دارم.» رباعی از خیام است. این رباعی شورشگر است، اما ویرانگر نیست، در پی شکافتن سقف فلک و قیام علیه واقعیت است، اما به ضرورت نظم بخشیدن دوباره به مناسبات قدیم و ارائه ساختار و طرحی نو پایبند است. آیا لیلی میتواند چنین کاری را به سرانجام برساند؟
«گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلک دگر چنان ساختمی
کآزاده به کام دل رسیدی آسان»
در بامداد 17 ژوئیه 1972 (1351) غسان کنفانی، نویسنده، ادیب، هنرمند و مبارز فلسطینی با دختر هفدهساله خواهرش به نام لمیس که فرزند فائزه بود، در انفجار بمبی که صهیونیستها در اتومبیلش کار گذاشته بودند، کشته شد و پیکرش را در گورستان شهیدان بیروت به خاک سپردند.
آیا این داستان، وصیتنامهای نیست که غسان برای دختر خردسالش، لیلی به یادگار گذاشت؟